۱. اوایل کتاب دکتر به بیمارش (یعنی شخصیت اصلی داستان) میگه که: “بیخوابی فقط یه نشونهس، برو ببین درد واقعیت چیه!” و خب داستان فایت کلاب همینه. یه مرد تقریبن سی ساله که دچار اینسامنیا شده و داره دست و پا می زنه که یه درمون واسه خودش پیدا کنه. این وسط از یه طرف سر از انجمن های همدردی سرطانیا درمیاره و از طرف دیگه با یه دوست، یه کلاب راه میندازن که توش همدیگه رو می زنن لت و پار می کنن، هیچ جایزه ای هم درکار نیست و فقط قراره بزنن و بخورن، همین! ولی خب داستان به این زد و خورد ها ختم نمی شه، خیلی فراتر می ره…!
۲. باشگاه مبارزه، باشگاه مشتزنی، یا همون فایت کلاب، یه رمانه از چاک پالانیاک. توی دههی ۹۰ اولین بار چاپ شده و به فاصلهی خیلی کمی هم ازش یه فیلم ساخته شده. کارگردان فیلم دیوید فینچره و برد پیت، ادوارد نورتن، و هلنا بونهم کارتر(بازیگر محبوب من ؛) ) توش بازی کردن. اصلن اولین نکتهای که باید بگم همینه. فیلم هرچند واقعن فیلم خوبیه ولی واقعن آسیبای شدیدی به داستان زده. انسجام روایت رو با پسوپیش کردن و کموزیاد کردن اتفاقا از بین برده، با دستکاری مکالمهها لحن فیلم رو یکم شعاری کرده، و بدتر از همهی اینها، پایانبندی فوقالعادهی کار رو با یه پایان خیلی دراماتیک اما غیر منطقی و تویذوقزننده جایگزین کرده. در کل من کتاب رو شدیدن ترجیح میدم به فیلم.
هشدار: قسمت سوم و چهارم ممکنه بخشی از داستان رو لو بده. اگه قصد خوندن کتابو دارین پیشنهاد میکنم بعد از خوندن کتاب بخونین این قسمت رو. البته نقل قولهایی که توی قسمت سوم آوردم، می تونه جذابیت کتاب رو بیشتر نشون بده. اونجا رو میتونین بخونین.
۳. شخصیت اصلی این داستان زندگی معمولیای داره. مشکل خاصی نداره. البته بجز مشکلات روانی-عاطفی. خیلی تصادفی پاش به جلسههای سرطانیهایی باز میشه که سعی میکنن به هم روحیه بدن و حرفای همدیگه رو گوش کنن. در مورد رهاکردن دکترش و حضورش توی این جلسهها میگه:
… این مثل آزادی بود برام. از دست دادن همهی امیدها، آزادی بود. [توی این جلسهها] اگر چیزی نمیگفتم، آدمای توی گروه بدترین چیزا رو برام تصور میکردن. اونا شدیدتر گریه میکردن و منم شدیدتر…
و یکجای دیگه خیلی جالب زندگی یه آدم مصرفزده رو توصیف میکنه:
یه وسیله میخری. به خودت میگی که این آخرین کاناپه ایه که من توی تمام زندگیم بهش احتیاج خواهمداشت. کاناپه رو که خریدی، بعدش تا چند سال، ارضا شدهای که فارغ از این که چه مشکلی پیش بیاد، حداقل مسئلهی کاناپه رو حل کردی.
بعدش سرویسمناسب بشقابهات، تخت ایدهآل، فرش، پردهها…بعدش توی لونهی دوستداشتنیت حبس شدی و “چیزایی که یه روز تو صاحبشون بودی، حالا اونا صاحب تو ان”.
و توی ادامهی رمان میبینیم که شخصیت اصلی این رمان چجوری برای نجات دادن خودش از این زندگی تلاش میکنه.
۴. حین خوندن این رمان، اولین چیزی که منو جلب کرد سوژهی جالبش و شیوهی روایت جالبترش بود که در تمام طول کتاب قدرت خودش رو حفظ کرد. اما پشت همهی اینها نویسنده داشت یه سبکزندگی رو هم نقد میکرد: مصرفگرایی. درواقع درطول کار، اول خیلی آروم این زندگی رو معرفی کرد. توی اواسط داستان شروع کرد به نقد این سبکزندگی و در اواخر کار هم قسمت مهمی از اتفاقا در مبارزه با این طرز فکر و طرز زندگی بود. هچند که واکنشها و چارههایی که شخصیت این داستان انتخاب کرده کاملن خیالی ان و برای دنیای واقعی کاربرد چندانی ندارن، اما به نظرم توی معرفی خطرهای واقعن ترسناک این سبکزندگی، خوب عمل کرده این نویسنده. مخصوصن اگر در نظر داشته باشیم که با یه رمان طرفیم و نه کتاب آموزشی.
۵. رمان راضی کنندهای بود درکل. نویسندههای نسبتن ناشناختهی امروزی همیشه حکم ریسک داشتن برای من. این که آیا واقعن ارزششو داره که فرصت خوندن یکی از کارای برجستهی قدیمی رو بخاطر جوونتر ها از دست بدم یا نه. و در این مورد چاک پالانیاک و کتابش کاملن ارزششو داشتن.
- انتشارات چشمه ترجمهی فارسی این کتاب رو چاپ کرده. هرچند که احتمال آسیب دیدن محتوا توی ترجمه کم نیست.
- در مورد پالانیاک، فیلم Fight Club، و کتابش توی ویکیپدیا بیشتر بخونین.
- در مورد بیخوابی به فارسی و انگلیسی بیشتر بخونین. نمیخواستم بحث از خود کتاب دور بشه. درواقع دونستن درمورد پدیده(!)ی بیخوابی قبل/بعد خوندن کتاب خیلی کمک میکنه به درک عمیقتر.
[…] تجربهی واقعن خوبی بود. قبل از این، کتاب فایتکلاب رو بعد از دیدن فیلمش خونده بودم و در موردش نوشته بودم. اینبار هم رفتم سراغ کتابی که […]
[…] دست به کیبرد) قبلا هم نوشته بودم . رضا بمن کتاب باشگاه مشت زنی پیشنهاد کرده بود بخونم که به تازگی تمومش کردم […]
[…] فایت کلاب رو قبلن معرفی کرده بودم، موضوع اون مطلب و خود کتاب، […]