در مواجهه با مشکلات روحی و عاطفی و روانی، شاید بهترین راه حلی که به ذهنمون برسه مراجعه به یک روانشناس/روانکاو/مشاور باشه. منطقیه. نیاز داریم که با مسائلمون رو با یکی در میون بذاریم و البته توقع هم داریم اون شخص بتونه در درجهی اول بهمون گوش کنه تا به حس شنیده شدن برسیم، و بعد هم ما رو درمورد مشکلمون راهنمایی کنه. حالا سوال اینه، اگر این روانشناسهای خبره، که مثل یه بازپرس حقایقی که خودمون هم نمیدونیم رو از زیر زبونمون بیرون میکشن، و مثل یه جادوگر راهای جدیدی جلومون ظاهر میکنن، اگر خود اینها دچار مشکل بشن چی؟ اینا چیکار میکنن؟ جواب سادهس: خب اینام میرن پیش یه روانشناس.
کتاب شاید باید با یکی صحبت کنی نوشته لوری گوتلیب(گاتلیب؟) دقیقن در مورد همینه. این خانم روانشناس، بعد از یک سری مسائل حس میکنه که نیاز به یه روانشناس داره. نکتهای که هست اینه که ما هرچقدر هم خودمون روی توی کتابهای فروید و یونگ و امثالهم غرق کنیم، فقط اطلاعات عمومیمون رو بالا بردیم و نهایتن شاید بتونیم ازش برای تحلیل دیگران استفاده کنیم. ولی وقت بحث خود آدم باشه، هیچ کس نمیتونه به خودش مشاوره بده یا خودشو درمان کنه و مراجعه به یه شخص ثالث الزامیه.
در واقع کتاب به سه بخش تقسیم میشه: ۱. مسیری که این خانم طی کرد تا به یه روانشناس تبدیل بشه، ۲. داستان درمان خود این خانم، و ۳. چندتایی از مراجعین خود این خانم. البته اینا به صورت جدا جدا نیستن و فصلها به صورت پراکنده چیده شدن. برای خود من فصلهایی که به درمان خود لوری گوتیلب مربوط بودن، و فصلهایی که از بیمارهای دیگه حرف میزد جذابتر بودن. بین بیمارها مثلن یه خانم هفتاد سالهس که زندگی شخصی و اجتماعی چندان خوبی نداره و با خودش قرار گذاشته که اگر تا روز تولدش وضعش بهتر نشده باشه خود کشی کنه. یا یه زن که به سرطان دچار شده و برای این که از لحاظ روحی خودش رو سرپا نگه داره به روانشناس مراجعه میکنه. یه مرد هم هست که توی ارتباط با دیگران مشکل داره. البته این آدمها خیلی خیلی معمولی ان و اصلن شبیه قهرمانهای کتابها نیستن. چیزی که جذابشون میکنه همینه. اینکه میتونیم سرک بکشیم به دنیان درون یه سری آدم دیگه.
در حین خوندن نگاهم به قضیهی مراجعه به روانشناس هم عمیقتر شد. از یه طرف حالا دیگه فکر میکنم بهتره آدم همیشه با خوشبینانهتر به این کار نگاه کنه و مثلن صبر نکنه که حتمن یه فاجعه رخ بده تا به روانشناس مراجعه کنه. یا مثلن اینکه خیلی وقتها آدمها به خاطر یه دلیل میرن سراغ روانشناس، ولی بعد از مدتی مشخص میشه که مشکل چیز دیگهس اصلن و خودشون هم زیاد ازش خبر نداشتن. یا مثلن یه چیز باحال: خیلی از آدمها حتی به روانشناسشون هم یه سری چیزا رو نمیگن (با وجود اینکه میدونن گفتنش ضروریه یا میتونه کمک کنه بهشون) برای اینکه از قضاوت شدن میترسن. درواقع نکته اینه که آدمها دوست دارن بیمار محبوب روانشناسشون باشن و از بقیه بیمارا متمایز کنن خودشون رو.
در نهایت اینکه شاید باید با یکی صحبت کنی توی این روزهای پر از اخبار تلخ و ضدحال، غنیمتی بود برام. مطالعهش شاید زندگی کسی رو متحول نکنه ولی حداقل زاویههای جدیدی از دنیا رو نشون میده. توی چرخی که الان زدم خبری از ترجمهی فارسی نبود اما با توجه به سر و صدای زیادی که به پا کرده، در آیندهی نزدیک ترجمهش هم منتشر بشه.
یه درس اخلاقی از این کتاب 🙂 : آدم وقتی پای صحبت چند آدم متفاوت بشینه و مشکلات و دردهاشون رو بشنوه، خواسته یا ناخواسته به دام مقایسه میفته. ولی مسئله اینه که درد هیچ سلسله مراتبی نداره. شاید از دور اینطور به نظر بیاد که مشکلات بعضیا در مقابل مشکلاتی که ما باهاش مواجهیم پیش پا افتادهس. گاهی پیش میاد که افراد رو سرزنش میکنیم که واکنششون به دردشون منطقی نیست و براشون مثال میزنیم که فلانی وضعش از تو خیلی داغونتره اما ببین چقدر خوب از پس همهچی بر اومده. دوست ندارم مثال بزنم اینجا ولی فکر کنم خودتون بتونید تجسمش کنید.
خیلی حال خوبیه